زیر و بَم

آنچه می‌بینیم، آنچه می‌شنویم، آنچه می‌خوانیم.

زیر و بَم

آنچه می‌بینیم، آنچه می‌شنویم، آنچه می‌خوانیم.

خداقوت مرد!

بادیگارد را دیدم، حس می‌کنم بیشتر از آژانس حتی دوست‌ش دارم، شاید به خاطر راضیه است، راضیه، راضیه، راضیه! سکوت معنی پاکی ندارد، گاهی کینه، گاهی نفاق، اما صبر، امان از صبر در کلام، چشم‌های پرحرف و لبان بسته. 

حیدر،مراقب شخصیت نظام است.

نفس نوشتنم در نمی‌آید.

لحظه‌ای بود، درد حیدر بودن، آخ از درد حیدر بودن و راضیه! آنجا که چادر کشید......

آاااادت نمیکنیم

سلام

جشنواره 94 شروع شد و برای ما در سینما ماندانا شروع شد، آنچنان راضی در حضور در این سینما نیستم، مخصوصا که پول سینمای درجه 1 دادم و سینما درجه یک نیست، اما نزدیک است، بسیار بسیار بسیار نزدیک، نزدیک و نزدیکتر از حتی شکوفه، در کل، من از سینما ماندانا و حوالیاش خوشم نمیآید. نقطه، غرهایم تمام شد.


فیلم آااادت نمیکنیم اولین فیلمی بود که دیدم، ضعف فیلمنامه! مکل همیشگی! خلاقیتی در کارگردانی وجود نداشت و البته انتظاری در ان حد هم نمی رسید، مسئله ناامیدی من در حین دیدن فیلم و در پایان فیلم بود، مغزم تمام تلاشش را میکرد که بهترین مدل معما و حل معما و غافلگیرکننده ترین جواب را پیدا کند اما فکر میکنم فیلم نامه نویس علاقه ای به این «ترین»ها نداشته و به نظرش همین که فیلمی بسازد با یک ایده مجهول مرکزی و چند شخصیت بلاتکلیف که پشت در خودشان را میزنند و زنهایشان وسواس دارند کافی است.

معرفی شخصیت نمیخواهد، چراکه مرد ماجرا سیگار میکشد، زن ماجرا خوش بو کننده در هوا اسپری میکند و این یعنی معرفی شخصیت، و باقیش هم مهم نیست.

ناامیدی درد بدی است، گاهی فکر میکنم فیلم نامه نویسها و کارگردانها درست است که ایده هایشان همه درونی و بدون ماجرا و فراز و فرود است اما پتانسیل عمیق تر شدن دارد. گاهی که به بد سلیقه گی معمارها و مهندسین داخلی، در داخل خانه ها نگاه میکنم، با خودم میگویم کاش میشد دست ببرم و دیواری را بردارم، سقفی را تغییر دهم، جای اتاق و سرویس و حمام را عوض کنم، اما نمیشود، بنا ساخته شده و بالا رفته، مثل فیلمها، ناامیدانه ساخته شده، پروانه گرفته و اکران شده، نمیشود به همین راحتی مشکلات شخصیت و ماجرا و داستان و حل مسئله را در انها درست کرد، همه چیز تمام شده، در ناامیدانه ترین حالت ممکن.


به انتظار شروع داستان

جای خالی هدایت


از میان صندلی‌های سالن ِ نمایش دهنده فیلم تگرگ و آفتاب، باید صندلی را برای هدایت خالی بگذارند، داش آکلِ هدایت این‌بار تبدیل به بسیجی فرمانده‌ای شده که همه بر روی اسم‌اش قسم می‌خورند، یحیی در بوته آزمایشی چونان آزمایش داش اکل قرار می‌گیرد. چونان داش آکل در حالی بی‌خود از خود عشق‌اش را در تنهایی به زبان می‌آورد اما  در اخر دختر را می‌گذارد و می‌رود.

چرای مطرح نکردن درخواست ازدواج نیز طبق دیالوگ‌های فیلم، حذر از نامردی و ناجوان‌مردی است، در حالی که بیننده علت این تقوا را درک نمی‌کند، در مقابل کارگردان با تمام قوا سعی در «به خورد مخاطب دادن» این مسئله دارد که اگر درخواست شرعی‌اش را از راه درست مطرح کند، باز هم کاری نادرست انجان شده. فیلم به وضوح مسئله نمایش عشق را با نمایش صحنه‌های اروتیک اشتباه گرفته، و این شاید خوش‌بینانه‌ترین نگاه ممکن است.


به قول کارگردان فیلم که اعتقاد دارد فیلم شعار تبلیغاتی ندارد چرا که: « زیرا معتقدم فیلم درباره یک لحظه است که بیشتر در بهار اتفاق می‌افتد.» فیلم تک اتفاقِ بسیار کوچکی است، همان لحظه نخست دیدن گلناز/مرجان داش آکل، قبل از اتفاق را باید انتظار کشید که داستان شروع شود و بعد اتفاق باید انتظار کشید که فیلم تمام شود.


کوزه‌گر


کوزه‌گر ِ دوران عاشقی خانم وکیل موفق و آرام و منطقی است که در مواجه با انسان‌های اطراف‌اش بهترین برخورد را در پیش می‌گیرد، بهترین تصمیمات را اتخاذ می‌کند، برای‌اش بیشتر از موفقیت در یک پرونده «اصل بنیان خانواده» مهم است، این جمله را در مقابل مردی می‌گوید که قرار است مادر شود و چنین سوژه و موقعیت ِ عجیبی به عنوان ماجرایی فرعی چه‌طور به ذهن کارگردان رسیده؟

فیلم به ساده‌گی قابل حدس است، مردی(حمید) با زن ِ جوانی در ارتباط است، زن باردار شده و مرد به او تهمت خیانت می‌زند، حمید(شهاب حسینی) شوهر خانم وکیل ِ مدافع حقوق خانواده و زنان ِصیغه‌ایست که حالا کوزه خودش شکسته. خانم وکیل میان بخشیدن و رها کردن سرگردان است، اگرچه تماشاگر می‌داند که بی‌تای قصه زن ِ بخشنده‌ایست، اما چرا باید مرد خیانت‌کارش را ببخشد. فیلم سرگردان است میان حق دادن و ندادن به حمید، بازیگر وزن نقش را بالا برده، نمی‌شود به صداقت و پیش‌زمینه خوب و تمیز شهاب حسینی نه گفت، اما زن و مادر ِ خیانت دیده را چه‌طور می‌توان نادیده گرفت؟

بی‌تا یک سوال از حمید دارد «اگر موقعیت برعکس بود» و حمید نمی‌تواند تصور چنین مسئله‌ای را بکند، موقعیت برعکس یعنی چهل سالگی؟


سینما انقلاب

امروز دوبار باران دیدیم

ساکسیفون در ختم

جامه‌دران شروعی بود برای جشنواره‌ای که امید می‌رفت مانند فجر 32 فمنیستی نباشد، اگرچه در مقایسه با خانه پدری که فیلمی به نهایت فجیع و بیمارگونه بود، جامه‌دران تصویری پُر غم و محنت از زنانی بود که در پی هم م‌آمدند و خوشبختی یکی باعث سیاه‌بختی دیگری می‌شد و این چرخه باطل، به دست تنها مرد مرکزی فیلم، رقم خورده بود.

سه پرده فیلم، به نام سه شخصیت زن ِ محوری نام گذاری شده‌بود، ساختار اپیزودها ان‌طور که باید یکدیگر هم‌خوانی نداشت، اپیزود اخر، گوهر، به وضوح به نسبت به دو اپیزود اول خوش ساخت‌تر بود، نماهای مناسب‌تری انتخاب کرده‌بود و حتی پرداخت شخصیت و بازی بازیگر نیز بهتر بود، همچنین تماشاگر منتظر نقطه ربطی میان اپیزودها بود، البته به جز دیالگ، مانند دیدن چهره زن ِ عجیب چادری که در اپیزود مه‌لقا مدام در پس‌زمینه است و مخاطب به انتظار است که تصویر صورت زن را در اپیزود گوهر ببیند.

پرداخت و پیشبرد داستان در هر سه اپیزود با دیالوگ همراه است ، به جز اپیزود آخر که احساسات و تصمیمات گوهر در رفتار و برخوردش با اطرافیان‌اش نمود پیدا می‌کند،  فیلم با گوهر تمام می‌شود، بدبخت‌ترین زن ِ فیلم، مادر ِ دور افتاده از دختر که باز هم باید صبر کند شاید زنان و مردان دیگری برای‌اش تصمیم بگیرند و صلاح دیگران را مقدم بر دل و روح او قرار دهند.


هرگونه زنی از هر گونه مردی....

شیفت شب از همان نماهای نخستین سعی دارد به خورد تماشاگر بدهد که واقعه‌ای مهیب در پیش است، از موسیقی هولناک استفاده می‌کند، گریم چهره زن را تغییر می‌دهد، فروتن، مرد مرموز و ترسناک فیلم گاهی در آسانسود و گاهی روی مبل دیده می‌شود، شیفت شب در اصل فیلم کوتاهی بوده که با اضافه کردن افراطی نماهایی از صورت نگران و غمگین لیلا زارع تبدیل به فیلم بلندی شده.

نیکی کریمی در مقام کارگردان از مقابل دوربین ِ خودش عبور می‌کند و به همین عبور هیچکاکی‌اش قناعت نکرده و ناگهان برای ناهید، شخصیت اصلی فیلم، شروع به تعریف داستان ِ زندگی‌اش میکند. زنان و زنان و زنان، هر زنی، به هراندازه که ساده و آرام و بی‌خبر به نظر آید باز هم از هر مردی در کارزار زندگی باتوان‌تر است.

زن از مرد و شوهر ِ زندگی‌اش بابت دوست داشتن کتک می‌خورد، کارگردان از صورت کتک خورده‌ی زن قابی زیبا و به یادماندنی می‌گیرد، با همان صورت او را در مقابل مردِ نزول خوری قرار می‌دهد که شوهر از او فراری است و باز هم زن پیروز میدان است. چه تفاوتی می‌کند که زن تا به حال چه کرده‌است؟ کارگردان لزومی نمی‌بیند که به تماشاگر نشان دهد، مهم لحظه حادثه است که زن برمی‌خیزد، به همین ساده‌گی. 


باز باران

کوچه بی‌نام فیلمی است که اصرا دارد نمادین دیده‌شود، قصه می‌گوید، شخصیتها را معرفی می‌کند، دانه‌گذاری می‌کند و در آخر پرونده هرکدام را می‌بندد، کوچه شهید بی‌نام به نام پسرک عاشق ِ مرد ِ دوزنه‌ی خطاکار می‌خورد، که از کودکی دیگر بهار دشت شقایق را ندیده. 

هاتف علیمردانی پله‌پله رشد می‌کند و میاموزد چه‌طور از پَس داستانی پُر شخصیت به همراه گره‌ها و لحظات پُر تنش آن بربیاید، کوچه‌بی‌نام داستان چند روز یک خانواده متوسط است، علمیردانی حتی مکان زندگی انها را نیز می‌شناسد، شخصیت‌های او شناسنامه دارند، اما در پس این قصه گویی دقیق، مانند به خاطر پونه تحقیر نهفته است، اگر در به خاطر پونه، تا حدودی این تحقیر در حاشیه بود، اینجا، اصل مطلب است.

مادر ِ زنده‌ی جانباز ِ جنگ که کفن‌پوش است و تمام وقت خود را صرف دعاهای آوازگونه و آش پختن و نذری دادن می‌کند، مادری که با خدای خود درگیر است اما اصرار بر پرست افراط گونه‌ی او دارد. پدر، مردی آرام و مهربان است که خود را خطاکار می‌داند، بابت امری حلال، اگر تا دیروز صیغه امری قبیح بود، در کوچه بی‌نام، پدر بابت صیغه کردن زنی در روزهای سختی و تنهایی‌اش از دخترش حلالیت می‌طلبد، دختری که خود درگیر روابطی خارج از شرع و عرف است.

روابط طعنه به روابط فیلم من مادر هستم می‌زند و نام ِ فیلمی دیگر که به خاطرم نمی‌آید و نمی‌خواهم که بیاید، البته چه کسی در این کشور نمی‌داند مادران چشم انتظار ِ فرزند که حتی استخوانی برای‌شان نیامده چه کسانی هستند؟ 

روز اول جشنواره 33/ بهمن 93


the jane austen book club

فیلم the Jane Austen book club را دیدم، و در کمال تعجب، در لحظاتی که منتظر خیانتی کاملاً رومانتیک و البته توجیه پذیر بودم، یکی از قهرمانان فیلم وفادارانه به پیش شوهرش بازگشت و اصرار کرد که دوباره عشق‌شان را احیا کنند. 

فیلم داستان یک گروه از خانمهاست که هرکدام با مشکلی دست و پنجه نرم می‌کنه، تصمیم می‌گیرند برای حل مشکل دست به دامان کتاب‌های جین آستین بشن و خوب، آستین معجزه می‌کنه. یکی از انها بعد از عمری مجردی صاحب نامزدی به شدت خوش تیپ، پولدار و جوان می‌شود، یکی دیگه از خانم‌ها که مورد خیانت همسر قرار گرفته بوده اعتماد به نفس‌اش را پیدا می‌کنه و همین یکی از دلایلی می‌شه که همسرش به سمت‌اش بر می‌گرده، یکی دیگه از اعضا که در ابتدای متن ذکر خیرشون بود دوباره به زندگی عشق‌ایش باز می‌گرده و البته باردار هم می‌شه، و خوب یه مورد مزخرف هم بود که ذکر نمی‌کنم.


چندتا نکته وجود داره، اینکه چرا ما چنین کلوبهایی خودساخته دوستانه‌ای نداریم؟ یعنی در واقع همون فرهنگ دور هم جمع بشیم گپ بزنیم؟ همون کاری که مادرامون در روضه‌ها انجام می‌دادن(البته از نوع به دور از خاله زنک بازی) انتقال تجربه پخت و پز تا شوهر داری و غیره، یعنب به اشتراک گذاشتن تجربه‌ها  و سعی در اینکه گروهی رشد کنیم. 

در ادامه نکته قبل، شاید ما چنین کتاب‌ها و نویسنده‌هایی نداریم و شاید من نمی‌شناسم، نوشته‌های آستین :) خیلی به زندگی نزدیک هست شاید ما فقط زویا پیرزاد را داشته باشیم و حتی بلقیس سلیمانی هم حداقل از نظر من زیادی تلخ و زیر کف زندگی متعادل می‌نویسه. من حاضرم چنین کلوبی تاسیس کنم و حتی بشینیم کتابهای هری پاتر بخونیم و فقط بخونیم!


*لطفاً اگر کسی نویسنده داخلی مثل آستین :)  (خدایا من چه‌قدر دوست داری هی بگم آستین!!) سراغ داره معرفی کنه.

** یادم رفتن بگم! من از این مدل داستانهای موازی چند شخصیتی خوشم میاد.

***شعار فیلم هم جالبه.

Mr. Nobody

برای تعریف کردن داستان دوساعت و نیمه فیلم Mr. Nobody شاید لازم باشه دوبار دیگه فیلم را ببینم، اما مهم‌ترین بخش فیلم از نظر من موضوع انتخاب هست، نیمو با سه آینده و حتی بیشتر پیش رو داره، قرمز، آبی، زر. عشق، افسردگی، طمع، آنا دختر قرمز پوشی‌ایه که در طول داستان نماینده عشق به حساب می‌آد، الیس که همون سارای قصه‌های جزیره خودمونه، یه زن ِ به شدت افسرده و روی اعصابه، که تمام این افسردگی‌اش بابت اینکه به دنبال عشق‌اش نرفته و در اخر، جین، دخترک آسیایی که در یکی از سرنوشت‌های نیمو باهاش ازدواج می‌کنه و نمو به شدت ثرمت‌مند می‌شه، البته این ازدواج به دون عشق بوده.


داستان به شلوغی Cloud Atlas ساخته تام تیکور است، اما باید ابتدای فیلم صبر کنیم و مدام از اتفاقات مختلفی که پیش می‌آید ناراحت نشید و یا شروع نکنید به سوال کردن از خودتون و مهم‌تر از همه همراه‌تون که یا فیلم را ندیده که ممکنه باعث بشه دچار سانحه جسمی از سمت همراه بشید و یا فیلم را دیده و شما فکر می‌کنید وظیفه داره براتون توضیح بده که در این صورت هم باز دچار سانحه جسمی می‌شید.


یه جایی از فیلم هست که نیمو دانشمند/برنامه‌ساز، رو به دوربین در مورد بیگ بنگ می‌گه و اینکه پیش از این اتفاق زمان وجود نداشته و زمان ساخته دست ماست. این اعتقاد به نبودن و بعد بودن، در واقع هیچ نبودن و بعد ناگهان بودن، چه‌طور می‌تونه روح آدم‌هایی را سیراب کنه؟! درسته که سوال از کجا آمدن و به کجا رفتن همیشه وجود داشته اما آدم‌هایی که به بیگ بمگ معتقدن به این فکر کردن که فقط در حال گذاشتن سرپوشی بر روی ترس‌های ذاتی‌شون هستن؟!


پایان جشنواره

92 هم نفس‌های آخرش را می‌کشد، بهار و تابستان داغش را دید و توانست چند روزی هم روی برف را ببیند و شاید از سال 92 روزی در آینده به عنوان سالی که در آن سیاسی‌ترین فیلم‌ها و انتخاب‌ها و رفتارها از اهالی سینما سر زده، یاد شود.

تمام شد، اهالی سینما به قول خودشان بعد از 8 سال نفس راحتی کشیدند و آنچه می‌توانستند و می‌خواستند ساختند و بر پرده سینما به نمایش در آوردند، خودشان می‌گویند که لبخند به لب‌هایشان بازگشته، خودشان می‌گویند آنچه دوست داشتند ساخته‌اند، خودشان از عملکردشان راضیند و چه کسی اجازه دارد بپرسد «مردم هم راضی هستند؟»

اگر آقای احمدی‌نژاد آنقدر از آرمان‌های انقلاب و امام و رهبر استفاده شخصی نکرده‌بود، اگر آقای شمقدری به آن شدت در امر مدیریتش ضعیف عمل نکرده‌بود، اگر آنطور به هرکسی باج نداده‌بود، اگر خانواده محترم‌ها و خانه پدری‌ها و بغض و پذیرایی ساده و خوابم می‌آید و غیره و غیره در دوره مدیریت این آقا ساخته نشده‌بود، شاید کمتر دلم می‌سوخت و بیشتر حرف‌های دیشب اهالی سینما را باور می‌کردم!

بگذارید کمی صبر کنیم، تا بهمن 93، تا فیلم‌های جشنواره بعد و امیدی که قرار است در فیلم‌ها جاری باشد، شاید این‌بار این طفل چموش ایران به حرف بزرگانش گوش دهد و کمی در راه آنچه وظیفه‌اش بوده عمل کند. لازم هم نیست مانند سال‌های گذشته پس از پایان جشنواره این سوال مطرح شود که پس فجرش کو؟؟ 

حرف‌هایی هست که گفتنش در اینجا جایز نیست، حرف‌هایی که باید در عمل ظاهر شود، من/ما بیشتر مرد عملیم تا حرف و رنگ و به دوربین زُل زدن و توهمات گفتن.

روز ششم جشنواره - 17 بهمن 1392


 اشباحِ مهرجویی: من از آن دسته فیلم‌بین‌هایی بودم که از فیلم‌بازها یادگرفتم که باید هامون را دوست بدارم، باید خیلی زیاد هامون را دوست بدارم. تا اینکه چند سال پیش نقد شهید آوینی را بر هامون خواندم و مثل پسرک کتاب سه‌پایه‌های جان کیستوفر فهمیدم می‌توانم به شک و تردید‌هایم ایمان بیاورم و مستقل فکر کنم. مهرجویی دیگر برایم همان مهرجویی نشد، اگرچه سارا و لیلا هنوز هم دوست داشتنی بودند، مخصوصاً که تصور امین تارخ به جای آنتونی هاپکینز خانه عروسک جالب توجه بود.

ولی اشباح یک برداشت ضعیف بود، ظرافت شخصیت‌ها میان شتاب‌زدگی کارگردان گم شده بودند، مثل شخصیت خبیث نیمه مجنون ِ حسین معجونی که بازیش در حد لودگی یک کمدین دست چند به چشم می‌آمد. مهرجویی به خودش زحمت هیچ‌گونه بومی سازی نمایش‌نامه را نداده‌بود حتی در حد نام. گذاشتن نام اشباح بر روی فیلم نیز کج‌سلیقگی به تمام معنا بود، و در مقایسه با سارا و جزئیات قابل توجه‌اش اشباح یک ناامیدی دوباره بود.

آرایش غلیظ: از نظر ِ من حمید نعمت‌الله بی‌کم و کاست می‌سازد و مقدم دوست بی‌کم و کاست می‌نویسد، ولی آرایش غلیظ هم دچار شتاب‌زدگی شده‌بود. ایده گروهی با چنین مشخصاتی در باطن جالب توجه بود، همین قدر که کارگردان جرات کرده که بخشی از فیلمش را در جاده بسازد خود نوعی جسارت و تازگی به فیلم می‌بخشد.

گروهی متشکل از دو مرد دغل‌باز، پیرمرد معتاد، آقای برقی و بعد خانمی که تازه از یک شکست عاطفی خارج شده. تقابل این آدم‌ها جالب توجه است، مخصوصاً که من را به یاد Little Miss Sunshine می‌اندازد، ولی همان‌قدر که ایده‌ها بکر و ناب بود، پرداخت ضعیف و نپخته بود.

تعدد لوکیشن‌ها و استفاده از فضاهای مختلف یکی از نکات مثبت فیلم است، مخصوصاً در وضعیت فعلی سینمای ایران که بخش اعظم فیلم‌ها در یک ویلای دور افتاده و یا خانه‌ای اعیانی اتفاق می‍افتدد.

لازم است که دوباره آرایش غلیظ را ببینم.

روز پنجم جشنواره- 16 بهمن 1392

*این نوشتار تنها حس نگارنده از حضورش در پنجمین روز جشنواره فیلم فجر است.

روز سختی بود، حتی سخت‌تر از روز اول، احساس میکنم آنچه که لازم بود تا من را دوباره به کار اندازد و به یادم بیاورد که برای نوشتن به دنیا آمده‌ام، دیدم.

اول: طبقه حساس، همه چیز داشت، تیتراژ عالی، قاب‌های بی‌نظیر، موسیقی فوق‌العاده، و واقعاً لازم است بپرسم که قاسم‌خانی چه‌طور به این شدت خوب می‌نویسد؟؟ به ذهن چه کسی چنین سوژه‌ای می‌رسد؟ اگر قرار باشد به همین منوال ادامه بدهم کل متنم سوال می‌شود.

روز چهارم خوشحال بودم از دیدن فیلمی که به غیرت پرداخته بود و قاسم‌خانی نقش مردی را داشت که غیرتش باید نادیده گرفته می‌شد، روز پنجم قاسم‌خانی تمام قد روبه‌روی غیرت ایستاد.

 قبری دو طبقه، طبقه دوم(اگر از سطح زمین طبقه‌ها را بشمارید.چه دردسری دارد آدرس قبر دادن.) حاج خانم کمالی(پانته‌آ بهرام) همسر حاج آقای کمالی(رضا عطاران) خوابیده و در اثر یک اتفاق طبقه اول جناب مهندس(پیمان قاسم‌خانی) می‌خوابد. اینجاست که غیرت جناب کمالی به کار می‌افتدد و ماجرا شروع می‌شود.

بهاره رهنما هم هست، در نقش خودش، همسر جناب قاسم‌خانی فقید. حس می‌کنم فیلم بیشتر از آنکه مال کمال تبریزی باشد، مال ِ قاسم‌خانی است، تبریزی انگار در پازل از قبل چیده‌شده قاسم‌خانی بازی کرده. البته منظورم این نیست که می‌شود تبریزی را خط زد ولی غلبه هوش قاسم‌خانی در فیلم مشهود است.

این تصویر بلیط من است، در صندوق رأی نیانداختم، نتوانستم بیاندازم، از طرفی با تمام وجود دلم می‌خواست صفر بدهم و از طرفی... باید جای ِ من باشید تا بفهمید چه‌قدر سخت است. چه طور یک آدم میتواند اینقدر خوب بد بسازد! چه‌طور؟

دوم: عصبانی نیستم، بغض را دیده‌اید؟ همان قاب‌ها، همان حرف‌ها، و حتی همان باران کوثری. کل فیلم بیانیه سیاسی بود، من به این فیلم‌ها به چشم سوپاپ زودپز نگاه می‌کنم، بگذارید صدای سوتشان چند دقیقه‌ای اعصابتان را متشنج کند، بعد تمام می‌شود، من هم عصبانی نیستم آقای درمیشیان، حتی از آن منشی با ظاهر احمقانه‌اش، حیف که شما به هیچ اصلی پایبند نیستید، شما مانده‌اید در سطح، وگرنه منی که هم جبهه شما هم نبودم، دیده‌بودم که بسیاری از خانم‌های هم جبهه‌تان ظاهری محجبه داشتند.

از همه اینها بگذریم، جناب کارگردان، به فیلم‌تان به عنوان فیلم نگاه نمی‌کنم، چون یک بیانیه بود، ولی نسخه‌ای که شما پیچیدید و تصویری که از مبارزان ایرانی نشان دادید، بسیار دورتر است از آنچه واقعاً موجود است، گویا بیش از حد فیلم‌های دهه 70 آمریکا را دیده‌اید.

سوم: شیار 143 را دوست ندارم، لازم است از آن حمایت کنیم؟ چرا لازم است؟ من از این نمی‌ترسم که دوباره متهم شویم به کج‌سلیقگی ولی واقعاً لازم است اینقدر با احساسات نگاه کنیم؟

بازی مریلا زارعی خوب بود، کسی منکرش نیست ولی کجای فیلم اقتدار دیدید؟ یک عملیات موفق؟ از نوع برخورد نسبت به توافق‌نامه صرف‌نظر می‌کنم، حداقل موسیقی باید چیزی بیشتر از مارش عزا باشد.

حتی صحنه آخر فیلم که بسیار دوست خوب بود هم  فقط به صرف معنای پاکی که در بر داشت زیبا جلوه می‌کرد اما از لحاظ بصری زیبا نبود، رنگ‌ها مرده و بی‌روح، موسیقی سراسر ماتم. امام کجا بود؟ تاثیر عمیق امام که حتی به دورترین نقاط ایران هم رفته بود کجای فیلم نمایش داده شده‌بود؟ قصد توهین ندارم ولی این مادر چه تفاوتی با انجلینا جولی فیلم Changeling دارد؟ واقعاً به این سوال آخر من جواب دهید!


* تصویر صندوق رأی طبقه حساس، فقط همین.

روز چهارم جشنواره- 16 بهمن 1392

*این نوشتار تنها حس نگارنده از حضورش در چهارمین روز جشنواره فیلم فجر است.

اول: کلاشینکف فیلم فارسی به تمام معنا، لازم است که نام ببرم از فردین و قیصر و خواهر مورد هتک حرمت قرار گرفته و البته لئون و ماتیلدا و استینگ! مشکل من جایی است که در فیلم‌هایی به غایت کثیف از این دست خیال‌پردازی تماشاگر را پرورش می‌دهند. فیلم‌های هالیوودی و اروپایی که روابط جن.سی را به طور آزاد بر پرده سینما نمایش می‌دهند کاری با قوه تخیل مخاطب ندارند، اجازه نمی‌دهند تماشاگر هرانچه به ذهنش می‌رسد تصور کند و به جای صحنه‌های نشان داده‌نشده تخیل کند، ولی در سینما ما تخیل مخاطب است که هدف قرار گرفته و این یعنی نبودن حد و مرز.

حقیقتاً سعید سهیلی چه قصدی داشت؟ اینکه در تاریکی شب مردی وارد خانه‌ای شود و سپیده صبح خارج، خود به قدر کافی نشان دهنده عمق فاجعه‌بار قضیه هست لازم نیست عطاران در یک تک‌گویی بلند در برابرمان بنشیند و با وقاحت از جزئیات بگوید.(در فیلم تنها دوباره زندگی می‌کنیم، صحنه‌ای مشابه این صحنه وجود داشت، ان زمان با خودم فکر می‌کردم شنیع‌تر از این هم می‌توانند بر پرده سینما ترسیم کنند؟ بعد از دیدن کلاشینکف فهمیدم، بله می‌توانند.)

سهیلی حتی برای پرده سینما نیز احترامی قائل نشده(شأن تماشاگر خیلی وقت است که از یادها رفته.) کاسه دستشوئی به صورت تمام رُخ بر پرده سینما ظاهر می‌شود، چرا که نه؟؟

«بماند بقیه‌اش»

دوم: زندگی مشترک آقای محمودی و بانو من را به سرحد کیفوری رساند، به جز دو نمای آخر، بگذارید بین اینهمه ناراحتی و نداشتن قصه و شنیدن فحش‌های رکیک و دیدن سیگار دودکردن‌های طولانی از خانه خانم و آقای محمودی بگویم. حجازی چه کار خوبی کرد که علیدوستی و قاسم‌خانی را برای نقش ساناز و رامتین انتخاب کرد. مردانی که خواستار تعهد نداشتن در رابطه هستند حالا با موقعیت ایده‌آل مواجه می‌شوند. ساناز نیز تعهد نمی‌خواهد، ولی رامتین، مرد داستان می‌بیند که به همین سادگی‌ها هم که فکر می‌کرد، نیست.

چه‌طور می‌توان به جماعتی که فراریند از نصیحت حرف زد؟ اصول را یادآوری کرد؟ جز اینکه بیاندازیشان وسط ماجرا، بگویی برو حالا تصمیم بگیر، برو ببینم با این مشکل چه میکنی؟! مثل زندگی خصوصی خانم و آقای میم، آنجا هم تماشاگر ناگهان خودش را وسط ماجرا می‌دید، راه پس و پیش نداشت. زندگی مشترک را ببینید، با چشم یک مخاطب که از نصیحت و شعار فراری است و دلش پرَپَر می‌زند برای پُزهای روشنفکری.

سوم: همه چیز برای فروش از من نمره صفر گرفت، در جواب آقایی که رایم را مسخره می‌کرد گفتم صفر هم برایش زیاد است، در جوابم گفت«زنا و دخترا به فیلم صفر میدن ولی مردا از فیلم خوششون اومده.» دقیقاً با همین کلمات.

وسترن بدون داستان می‌شود؟ آدم‌های تعریف نشده، شخصیت‌هایی که هر گوشه افتاده‌اند، میشود بیشتر از این از فیلم نگویم؟ صابر ابر دارد، خودتان تا آخرش را بخوانید.