زیر و بَم

آنچه می‌بینیم، آنچه می‌شنویم، آنچه می‌خوانیم.

زیر و بَم

آنچه می‌بینیم، آنچه می‌شنویم، آنچه می‌خوانیم.

۴ مطلب با موضوع «فیلم» ثبت شده است

امروز دوبار باران دیدیم

ساکسیفون در ختم

جامه‌دران شروعی بود برای جشنواره‌ای که امید می‌رفت مانند فجر 32 فمنیستی نباشد، اگرچه در مقایسه با خانه پدری که فیلمی به نهایت فجیع و بیمارگونه بود، جامه‌دران تصویری پُر غم و محنت از زنانی بود که در پی هم م‌آمدند و خوشبختی یکی باعث سیاه‌بختی دیگری می‌شد و این چرخه باطل، به دست تنها مرد مرکزی فیلم، رقم خورده بود.

سه پرده فیلم، به نام سه شخصیت زن ِ محوری نام گذاری شده‌بود، ساختار اپیزودها ان‌طور که باید یکدیگر هم‌خوانی نداشت، اپیزود اخر، گوهر، به وضوح به نسبت به دو اپیزود اول خوش ساخت‌تر بود، نماهای مناسب‌تری انتخاب کرده‌بود و حتی پرداخت شخصیت و بازی بازیگر نیز بهتر بود، همچنین تماشاگر منتظر نقطه ربطی میان اپیزودها بود، البته به جز دیالگ، مانند دیدن چهره زن ِ عجیب چادری که در اپیزود مه‌لقا مدام در پس‌زمینه است و مخاطب به انتظار است که تصویر صورت زن را در اپیزود گوهر ببیند.

پرداخت و پیشبرد داستان در هر سه اپیزود با دیالوگ همراه است ، به جز اپیزود آخر که احساسات و تصمیمات گوهر در رفتار و برخوردش با اطرافیان‌اش نمود پیدا می‌کند،  فیلم با گوهر تمام می‌شود، بدبخت‌ترین زن ِ فیلم، مادر ِ دور افتاده از دختر که باز هم باید صبر کند شاید زنان و مردان دیگری برای‌اش تصمیم بگیرند و صلاح دیگران را مقدم بر دل و روح او قرار دهند.


هرگونه زنی از هر گونه مردی....

شیفت شب از همان نماهای نخستین سعی دارد به خورد تماشاگر بدهد که واقعه‌ای مهیب در پیش است، از موسیقی هولناک استفاده می‌کند، گریم چهره زن را تغییر می‌دهد، فروتن، مرد مرموز و ترسناک فیلم گاهی در آسانسود و گاهی روی مبل دیده می‌شود، شیفت شب در اصل فیلم کوتاهی بوده که با اضافه کردن افراطی نماهایی از صورت نگران و غمگین لیلا زارع تبدیل به فیلم بلندی شده.

نیکی کریمی در مقام کارگردان از مقابل دوربین ِ خودش عبور می‌کند و به همین عبور هیچکاکی‌اش قناعت نکرده و ناگهان برای ناهید، شخصیت اصلی فیلم، شروع به تعریف داستان ِ زندگی‌اش میکند. زنان و زنان و زنان، هر زنی، به هراندازه که ساده و آرام و بی‌خبر به نظر آید باز هم از هر مردی در کارزار زندگی باتوان‌تر است.

زن از مرد و شوهر ِ زندگی‌اش بابت دوست داشتن کتک می‌خورد، کارگردان از صورت کتک خورده‌ی زن قابی زیبا و به یادماندنی می‌گیرد، با همان صورت او را در مقابل مردِ نزول خوری قرار می‌دهد که شوهر از او فراری است و باز هم زن پیروز میدان است. چه تفاوتی می‌کند که زن تا به حال چه کرده‌است؟ کارگردان لزومی نمی‌بیند که به تماشاگر نشان دهد، مهم لحظه حادثه است که زن برمی‌خیزد، به همین ساده‌گی. 


باز باران

کوچه بی‌نام فیلمی است که اصرا دارد نمادین دیده‌شود، قصه می‌گوید، شخصیتها را معرفی می‌کند، دانه‌گذاری می‌کند و در آخر پرونده هرکدام را می‌بندد، کوچه شهید بی‌نام به نام پسرک عاشق ِ مرد ِ دوزنه‌ی خطاکار می‌خورد، که از کودکی دیگر بهار دشت شقایق را ندیده. 

هاتف علیمردانی پله‌پله رشد می‌کند و میاموزد چه‌طور از پَس داستانی پُر شخصیت به همراه گره‌ها و لحظات پُر تنش آن بربیاید، کوچه‌بی‌نام داستان چند روز یک خانواده متوسط است، علمیردانی حتی مکان زندگی انها را نیز می‌شناسد، شخصیت‌های او شناسنامه دارند، اما در پس این قصه گویی دقیق، مانند به خاطر پونه تحقیر نهفته است، اگر در به خاطر پونه، تا حدودی این تحقیر در حاشیه بود، اینجا، اصل مطلب است.

مادر ِ زنده‌ی جانباز ِ جنگ که کفن‌پوش است و تمام وقت خود را صرف دعاهای آوازگونه و آش پختن و نذری دادن می‌کند، مادری که با خدای خود درگیر است اما اصرار بر پرست افراط گونه‌ی او دارد. پدر، مردی آرام و مهربان است که خود را خطاکار می‌داند، بابت امری حلال، اگر تا دیروز صیغه امری قبیح بود، در کوچه بی‌نام، پدر بابت صیغه کردن زنی در روزهای سختی و تنهایی‌اش از دخترش حلالیت می‌طلبد، دختری که خود درگیر روابطی خارج از شرع و عرف است.

روابط طعنه به روابط فیلم من مادر هستم می‌زند و نام ِ فیلمی دیگر که به خاطرم نمی‌آید و نمی‌خواهم که بیاید، البته چه کسی در این کشور نمی‌داند مادران چشم انتظار ِ فرزند که حتی استخوانی برای‌شان نیامده چه کسانی هستند؟ 

روز اول جشنواره 33/ بهمن 93


the jane austen book club

فیلم the Jane Austen book club را دیدم، و در کمال تعجب، در لحظاتی که منتظر خیانتی کاملاً رومانتیک و البته توجیه پذیر بودم، یکی از قهرمانان فیلم وفادارانه به پیش شوهرش بازگشت و اصرار کرد که دوباره عشق‌شان را احیا کنند. 

فیلم داستان یک گروه از خانمهاست که هرکدام با مشکلی دست و پنجه نرم می‌کنه، تصمیم می‌گیرند برای حل مشکل دست به دامان کتاب‌های جین آستین بشن و خوب، آستین معجزه می‌کنه. یکی از انها بعد از عمری مجردی صاحب نامزدی به شدت خوش تیپ، پولدار و جوان می‌شود، یکی دیگه از خانم‌ها که مورد خیانت همسر قرار گرفته بوده اعتماد به نفس‌اش را پیدا می‌کنه و همین یکی از دلایلی می‌شه که همسرش به سمت‌اش بر می‌گرده، یکی دیگه از اعضا که در ابتدای متن ذکر خیرشون بود دوباره به زندگی عشق‌ایش باز می‌گرده و البته باردار هم می‌شه، و خوب یه مورد مزخرف هم بود که ذکر نمی‌کنم.


چندتا نکته وجود داره، اینکه چرا ما چنین کلوبهایی خودساخته دوستانه‌ای نداریم؟ یعنی در واقع همون فرهنگ دور هم جمع بشیم گپ بزنیم؟ همون کاری که مادرامون در روضه‌ها انجام می‌دادن(البته از نوع به دور از خاله زنک بازی) انتقال تجربه پخت و پز تا شوهر داری و غیره، یعنب به اشتراک گذاشتن تجربه‌ها  و سعی در اینکه گروهی رشد کنیم. 

در ادامه نکته قبل، شاید ما چنین کتاب‌ها و نویسنده‌هایی نداریم و شاید من نمی‌شناسم، نوشته‌های آستین :) خیلی به زندگی نزدیک هست شاید ما فقط زویا پیرزاد را داشته باشیم و حتی بلقیس سلیمانی هم حداقل از نظر من زیادی تلخ و زیر کف زندگی متعادل می‌نویسه. من حاضرم چنین کلوبی تاسیس کنم و حتی بشینیم کتابهای هری پاتر بخونیم و فقط بخونیم!


*لطفاً اگر کسی نویسنده داخلی مثل آستین :)  (خدایا من چه‌قدر دوست داری هی بگم آستین!!) سراغ داره معرفی کنه.

** یادم رفتن بگم! من از این مدل داستانهای موازی چند شخصیتی خوشم میاد.

***شعار فیلم هم جالبه.

Mr. Nobody

برای تعریف کردن داستان دوساعت و نیمه فیلم Mr. Nobody شاید لازم باشه دوبار دیگه فیلم را ببینم، اما مهم‌ترین بخش فیلم از نظر من موضوع انتخاب هست، نیمو با سه آینده و حتی بیشتر پیش رو داره، قرمز، آبی، زر. عشق، افسردگی، طمع، آنا دختر قرمز پوشی‌ایه که در طول داستان نماینده عشق به حساب می‌آد، الیس که همون سارای قصه‌های جزیره خودمونه، یه زن ِ به شدت افسرده و روی اعصابه، که تمام این افسردگی‌اش بابت اینکه به دنبال عشق‌اش نرفته و در اخر، جین، دخترک آسیایی که در یکی از سرنوشت‌های نیمو باهاش ازدواج می‌کنه و نمو به شدت ثرمت‌مند می‌شه، البته این ازدواج به دون عشق بوده.


داستان به شلوغی Cloud Atlas ساخته تام تیکور است، اما باید ابتدای فیلم صبر کنیم و مدام از اتفاقات مختلفی که پیش می‌آید ناراحت نشید و یا شروع نکنید به سوال کردن از خودتون و مهم‌تر از همه همراه‌تون که یا فیلم را ندیده که ممکنه باعث بشه دچار سانحه جسمی از سمت همراه بشید و یا فیلم را دیده و شما فکر می‌کنید وظیفه داره براتون توضیح بده که در این صورت هم باز دچار سانحه جسمی می‌شید.


یه جایی از فیلم هست که نیمو دانشمند/برنامه‌ساز، رو به دوربین در مورد بیگ بنگ می‌گه و اینکه پیش از این اتفاق زمان وجود نداشته و زمان ساخته دست ماست. این اعتقاد به نبودن و بعد بودن، در واقع هیچ نبودن و بعد ناگهان بودن، چه‌طور می‌تونه روح آدم‌هایی را سیراب کنه؟! درسته که سوال از کجا آمدن و به کجا رفتن همیشه وجود داشته اما آدم‌هایی که به بیگ بمگ معتقدن به این فکر کردن که فقط در حال گذاشتن سرپوشی بر روی ترس‌های ذاتی‌شون هستن؟!


مارتی و پیمان و مانی و بچه‌ها «دومین روز جشنواره»

روز دوم جشنواره- 14 بهمن 1392

*این نوشتار تنها حس نگارنده از حضورش در دومین روز جشنواره فیلم فجر است.


اول: ملبورن کپی نازلی بود از هرآنچه آرزوهای بودنش را داشت، البه به جز تیتراژش که شخصاً پسندیدمش، اگرچه شباهتش به تیتراژ قاعده تصادف را نمی‌توان نادیده گرفت.

قرار نیست از تولید به مصرف نقد بنویسم، فقط «حس نگارنده» مطرح است و آنچه دیده و شنیده. ملبورن مارتی قاعده تصادف را داشت، که رفته بود و از آن سر دنیا با امیرعلی(پیمان معادی) این یگانه مرد مهربان و همسردوست در مورد آداب آمدن و انچه در انتظارشان است صحبت می‌کرد، خواهر پیمان(روشنک گرامی) همان دخترک عاشق مارتی قاعده تصادف است.

خانواده‌ای در انتظار اتفاقی خوشایند هستند و بعد فاجعه رخ می‌دهد، حال آدم‌ها می‌مانند و رفتارهایشان و تصمیم‌های آنی که نشان از درون و اصل آنها دارد. دیدن ملبورن مثل این می‌مانست که بعد از دیدن فیلم دیگران، کپی هندیش را با بازی آمیتا باچان به  زور به خوردتان بدهند، حکایت ملبورن هم حکایت دیدن جدایی با پیمان معادی و لیلا حاتمی است، اگرچه نگارجواهریان از آمیتا باچان به مراتب بهتر است.

ضربه فیلم خوب بود، مردن یک نوزاد، مخصوصاً که به قول دوستی همه مانند من نمی‌دانستند ممکن است نوزاد دچار سندرم مرگ در خواب شده‌باشد و همین شکشان را به افراد حاضر بر می‌انگیخت، ولی رفتار شخصیت‌ها مناسب نبود، در واقع با عقل و منطق فیلم مطابقت نداشت، چرای دروغ‌ها و حتی ترس‌ها بی‌معنی بود. همچنین فیلم دچار سندروم فیلم اولی هم بود، پر دیالوگی و تاکید گفتاری بر حس‌هایی که باید مخاطب از بازی بازیگر دریابد.

دوم: زندگی جای دیگری است، خودکشی بابرکت، من حرف خاصی ندارم، چون به نظرم رسید فیلم هم حرف خاصی ندارد. لحظه‌ای که یکتا ناصر با آرایش غلیط دهه 70 و موهای زرد در کنار بهداد با سبیل نازک در کادر ظاهر شد، لحظه‌ای شک کردم که نکند ژانر فیلم عوض شده و وارد بخش تخیلی و فانتزی فیلم شده‌ایم!

 سوم: مهمان داریم، ابتدا سیاه بود، اما پایان فیلم از آن دست پایان‌های یک نفس راحت و لبخند گوشه لب بود، اگرچه صندلی کناریم ناراحت بود از حضور حسین و عباس که از سرو رویشان می‌بارید شهیدند.(و این باریدن چه کفری در می‌آورد از بعضی‌ها.) جو سالن موافق بود، همه دوستش داشتند، مجبور نشده‌بودند به پذیرش چیزی، ولی نظرات متناقضی در اطراف فیلم شناور بود، شاید چیزکی از نگاهم دور مانده، پایان‌بندی خوب بود، ولی شاید به خاطر خود کارگردان و آنچه نمی‌دانم لازم است بیشتر تامل کنم و دوباره ببینم.

چهارم: انارها نارس، مثل توهین به صنف همان‌هایی است که در ابتدای فیلم با عنوان «انتخاب بازیگر» از آنها نام برده می‌شود، چهره آناهیتا نعمتی با بینی عمل کرده و غیره چه تناسبی با زنی از طبقه فرودست دارد، تنها تلاش برای نزدیک‌تر کردن بازیگر به نقش صورت کدر و لباس‌های گل‌منگلی و صدای خش‌دار و لهجه عجیب و غریب انسی بود، بماند که کل فیلم ترس از تپق زدن آناهیتا نعمتی و اردکی راه رفتنش جان به لبم کرد و مهم‌تر از همه دقیقه‌ها که نمی‌گذشت.