زیر و بَم

آنچه می‌بینیم، آنچه می‌شنویم، آنچه می‌خوانیم.

زیر و بَم

آنچه می‌بینیم، آنچه می‌شنویم، آنچه می‌خوانیم.

۷ مطلب در بهمن ۱۳۹۲ ثبت شده است

پایان جشنواره

92 هم نفس‌های آخرش را می‌کشد، بهار و تابستان داغش را دید و توانست چند روزی هم روی برف را ببیند و شاید از سال 92 روزی در آینده به عنوان سالی که در آن سیاسی‌ترین فیلم‌ها و انتخاب‌ها و رفتارها از اهالی سینما سر زده، یاد شود.

تمام شد، اهالی سینما به قول خودشان بعد از 8 سال نفس راحتی کشیدند و آنچه می‌توانستند و می‌خواستند ساختند و بر پرده سینما به نمایش در آوردند، خودشان می‌گویند که لبخند به لب‌هایشان بازگشته، خودشان می‌گویند آنچه دوست داشتند ساخته‌اند، خودشان از عملکردشان راضیند و چه کسی اجازه دارد بپرسد «مردم هم راضی هستند؟»

اگر آقای احمدی‌نژاد آنقدر از آرمان‌های انقلاب و امام و رهبر استفاده شخصی نکرده‌بود، اگر آقای شمقدری به آن شدت در امر مدیریتش ضعیف عمل نکرده‌بود، اگر آنطور به هرکسی باج نداده‌بود، اگر خانواده محترم‌ها و خانه پدری‌ها و بغض و پذیرایی ساده و خوابم می‌آید و غیره و غیره در دوره مدیریت این آقا ساخته نشده‌بود، شاید کمتر دلم می‌سوخت و بیشتر حرف‌های دیشب اهالی سینما را باور می‌کردم!

بگذارید کمی صبر کنیم، تا بهمن 93، تا فیلم‌های جشنواره بعد و امیدی که قرار است در فیلم‌ها جاری باشد، شاید این‌بار این طفل چموش ایران به حرف بزرگانش گوش دهد و کمی در راه آنچه وظیفه‌اش بوده عمل کند. لازم هم نیست مانند سال‌های گذشته پس از پایان جشنواره این سوال مطرح شود که پس فجرش کو؟؟ 

حرف‌هایی هست که گفتنش در اینجا جایز نیست، حرف‌هایی که باید در عمل ظاهر شود، من/ما بیشتر مرد عملیم تا حرف و رنگ و به دوربین زُل زدن و توهمات گفتن.

روز ششم جشنواره - 17 بهمن 1392


 اشباحِ مهرجویی: من از آن دسته فیلم‌بین‌هایی بودم که از فیلم‌بازها یادگرفتم که باید هامون را دوست بدارم، باید خیلی زیاد هامون را دوست بدارم. تا اینکه چند سال پیش نقد شهید آوینی را بر هامون خواندم و مثل پسرک کتاب سه‌پایه‌های جان کیستوفر فهمیدم می‌توانم به شک و تردید‌هایم ایمان بیاورم و مستقل فکر کنم. مهرجویی دیگر برایم همان مهرجویی نشد، اگرچه سارا و لیلا هنوز هم دوست داشتنی بودند، مخصوصاً که تصور امین تارخ به جای آنتونی هاپکینز خانه عروسک جالب توجه بود.

ولی اشباح یک برداشت ضعیف بود، ظرافت شخصیت‌ها میان شتاب‌زدگی کارگردان گم شده بودند، مثل شخصیت خبیث نیمه مجنون ِ حسین معجونی که بازیش در حد لودگی یک کمدین دست چند به چشم می‌آمد. مهرجویی به خودش زحمت هیچ‌گونه بومی سازی نمایش‌نامه را نداده‌بود حتی در حد نام. گذاشتن نام اشباح بر روی فیلم نیز کج‌سلیقگی به تمام معنا بود، و در مقایسه با سارا و جزئیات قابل توجه‌اش اشباح یک ناامیدی دوباره بود.

آرایش غلیظ: از نظر ِ من حمید نعمت‌الله بی‌کم و کاست می‌سازد و مقدم دوست بی‌کم و کاست می‌نویسد، ولی آرایش غلیظ هم دچار شتاب‌زدگی شده‌بود. ایده گروهی با چنین مشخصاتی در باطن جالب توجه بود، همین قدر که کارگردان جرات کرده که بخشی از فیلمش را در جاده بسازد خود نوعی جسارت و تازگی به فیلم می‌بخشد.

گروهی متشکل از دو مرد دغل‌باز، پیرمرد معتاد، آقای برقی و بعد خانمی که تازه از یک شکست عاطفی خارج شده. تقابل این آدم‌ها جالب توجه است، مخصوصاً که من را به یاد Little Miss Sunshine می‌اندازد، ولی همان‌قدر که ایده‌ها بکر و ناب بود، پرداخت ضعیف و نپخته بود.

تعدد لوکیشن‌ها و استفاده از فضاهای مختلف یکی از نکات مثبت فیلم است، مخصوصاً در وضعیت فعلی سینمای ایران که بخش اعظم فیلم‌ها در یک ویلای دور افتاده و یا خانه‌ای اعیانی اتفاق می‍افتدد.

لازم است که دوباره آرایش غلیظ را ببینم.

روز پنجم جشنواره- 16 بهمن 1392

*این نوشتار تنها حس نگارنده از حضورش در پنجمین روز جشنواره فیلم فجر است.

روز سختی بود، حتی سخت‌تر از روز اول، احساس میکنم آنچه که لازم بود تا من را دوباره به کار اندازد و به یادم بیاورد که برای نوشتن به دنیا آمده‌ام، دیدم.

اول: طبقه حساس، همه چیز داشت، تیتراژ عالی، قاب‌های بی‌نظیر، موسیقی فوق‌العاده، و واقعاً لازم است بپرسم که قاسم‌خانی چه‌طور به این شدت خوب می‌نویسد؟؟ به ذهن چه کسی چنین سوژه‌ای می‌رسد؟ اگر قرار باشد به همین منوال ادامه بدهم کل متنم سوال می‌شود.

روز چهارم خوشحال بودم از دیدن فیلمی که به غیرت پرداخته بود و قاسم‌خانی نقش مردی را داشت که غیرتش باید نادیده گرفته می‌شد، روز پنجم قاسم‌خانی تمام قد روبه‌روی غیرت ایستاد.

 قبری دو طبقه، طبقه دوم(اگر از سطح زمین طبقه‌ها را بشمارید.چه دردسری دارد آدرس قبر دادن.) حاج خانم کمالی(پانته‌آ بهرام) همسر حاج آقای کمالی(رضا عطاران) خوابیده و در اثر یک اتفاق طبقه اول جناب مهندس(پیمان قاسم‌خانی) می‌خوابد. اینجاست که غیرت جناب کمالی به کار می‌افتدد و ماجرا شروع می‌شود.

بهاره رهنما هم هست، در نقش خودش، همسر جناب قاسم‌خانی فقید. حس می‌کنم فیلم بیشتر از آنکه مال کمال تبریزی باشد، مال ِ قاسم‌خانی است، تبریزی انگار در پازل از قبل چیده‌شده قاسم‌خانی بازی کرده. البته منظورم این نیست که می‌شود تبریزی را خط زد ولی غلبه هوش قاسم‌خانی در فیلم مشهود است.

این تصویر بلیط من است، در صندوق رأی نیانداختم، نتوانستم بیاندازم، از طرفی با تمام وجود دلم می‌خواست صفر بدهم و از طرفی... باید جای ِ من باشید تا بفهمید چه‌قدر سخت است. چه طور یک آدم میتواند اینقدر خوب بد بسازد! چه‌طور؟

دوم: عصبانی نیستم، بغض را دیده‌اید؟ همان قاب‌ها، همان حرف‌ها، و حتی همان باران کوثری. کل فیلم بیانیه سیاسی بود، من به این فیلم‌ها به چشم سوپاپ زودپز نگاه می‌کنم، بگذارید صدای سوتشان چند دقیقه‌ای اعصابتان را متشنج کند، بعد تمام می‌شود، من هم عصبانی نیستم آقای درمیشیان، حتی از آن منشی با ظاهر احمقانه‌اش، حیف که شما به هیچ اصلی پایبند نیستید، شما مانده‌اید در سطح، وگرنه منی که هم جبهه شما هم نبودم، دیده‌بودم که بسیاری از خانم‌های هم جبهه‌تان ظاهری محجبه داشتند.

از همه اینها بگذریم، جناب کارگردان، به فیلم‌تان به عنوان فیلم نگاه نمی‌کنم، چون یک بیانیه بود، ولی نسخه‌ای که شما پیچیدید و تصویری که از مبارزان ایرانی نشان دادید، بسیار دورتر است از آنچه واقعاً موجود است، گویا بیش از حد فیلم‌های دهه 70 آمریکا را دیده‌اید.

سوم: شیار 143 را دوست ندارم، لازم است از آن حمایت کنیم؟ چرا لازم است؟ من از این نمی‌ترسم که دوباره متهم شویم به کج‌سلیقگی ولی واقعاً لازم است اینقدر با احساسات نگاه کنیم؟

بازی مریلا زارعی خوب بود، کسی منکرش نیست ولی کجای فیلم اقتدار دیدید؟ یک عملیات موفق؟ از نوع برخورد نسبت به توافق‌نامه صرف‌نظر می‌کنم، حداقل موسیقی باید چیزی بیشتر از مارش عزا باشد.

حتی صحنه آخر فیلم که بسیار دوست خوب بود هم  فقط به صرف معنای پاکی که در بر داشت زیبا جلوه می‌کرد اما از لحاظ بصری زیبا نبود، رنگ‌ها مرده و بی‌روح، موسیقی سراسر ماتم. امام کجا بود؟ تاثیر عمیق امام که حتی به دورترین نقاط ایران هم رفته بود کجای فیلم نمایش داده شده‌بود؟ قصد توهین ندارم ولی این مادر چه تفاوتی با انجلینا جولی فیلم Changeling دارد؟ واقعاً به این سوال آخر من جواب دهید!


* تصویر صندوق رأی طبقه حساس، فقط همین.

روز چهارم جشنواره- 16 بهمن 1392

*این نوشتار تنها حس نگارنده از حضورش در چهارمین روز جشنواره فیلم فجر است.

اول: کلاشینکف فیلم فارسی به تمام معنا، لازم است که نام ببرم از فردین و قیصر و خواهر مورد هتک حرمت قرار گرفته و البته لئون و ماتیلدا و استینگ! مشکل من جایی است که در فیلم‌هایی به غایت کثیف از این دست خیال‌پردازی تماشاگر را پرورش می‌دهند. فیلم‌های هالیوودی و اروپایی که روابط جن.سی را به طور آزاد بر پرده سینما نمایش می‌دهند کاری با قوه تخیل مخاطب ندارند، اجازه نمی‌دهند تماشاگر هرانچه به ذهنش می‌رسد تصور کند و به جای صحنه‌های نشان داده‌نشده تخیل کند، ولی در سینما ما تخیل مخاطب است که هدف قرار گرفته و این یعنی نبودن حد و مرز.

حقیقتاً سعید سهیلی چه قصدی داشت؟ اینکه در تاریکی شب مردی وارد خانه‌ای شود و سپیده صبح خارج، خود به قدر کافی نشان دهنده عمق فاجعه‌بار قضیه هست لازم نیست عطاران در یک تک‌گویی بلند در برابرمان بنشیند و با وقاحت از جزئیات بگوید.(در فیلم تنها دوباره زندگی می‌کنیم، صحنه‌ای مشابه این صحنه وجود داشت، ان زمان با خودم فکر می‌کردم شنیع‌تر از این هم می‌توانند بر پرده سینما ترسیم کنند؟ بعد از دیدن کلاشینکف فهمیدم، بله می‌توانند.)

سهیلی حتی برای پرده سینما نیز احترامی قائل نشده(شأن تماشاگر خیلی وقت است که از یادها رفته.) کاسه دستشوئی به صورت تمام رُخ بر پرده سینما ظاهر می‌شود، چرا که نه؟؟

«بماند بقیه‌اش»

دوم: زندگی مشترک آقای محمودی و بانو من را به سرحد کیفوری رساند، به جز دو نمای آخر، بگذارید بین اینهمه ناراحتی و نداشتن قصه و شنیدن فحش‌های رکیک و دیدن سیگار دودکردن‌های طولانی از خانه خانم و آقای محمودی بگویم. حجازی چه کار خوبی کرد که علیدوستی و قاسم‌خانی را برای نقش ساناز و رامتین انتخاب کرد. مردانی که خواستار تعهد نداشتن در رابطه هستند حالا با موقعیت ایده‌آل مواجه می‌شوند. ساناز نیز تعهد نمی‌خواهد، ولی رامتین، مرد داستان می‌بیند که به همین سادگی‌ها هم که فکر می‌کرد، نیست.

چه‌طور می‌توان به جماعتی که فراریند از نصیحت حرف زد؟ اصول را یادآوری کرد؟ جز اینکه بیاندازیشان وسط ماجرا، بگویی برو حالا تصمیم بگیر، برو ببینم با این مشکل چه میکنی؟! مثل زندگی خصوصی خانم و آقای میم، آنجا هم تماشاگر ناگهان خودش را وسط ماجرا می‌دید، راه پس و پیش نداشت. زندگی مشترک را ببینید، با چشم یک مخاطب که از نصیحت و شعار فراری است و دلش پرَپَر می‌زند برای پُزهای روشنفکری.

سوم: همه چیز برای فروش از من نمره صفر گرفت، در جواب آقایی که رایم را مسخره می‌کرد گفتم صفر هم برایش زیاد است، در جوابم گفت«زنا و دخترا به فیلم صفر میدن ولی مردا از فیلم خوششون اومده.» دقیقاً با همین کلمات.

وسترن بدون داستان می‌شود؟ آدم‌های تعریف نشده، شخصیت‌هایی که هر گوشه افتاده‌اند، میشود بیشتر از این از فیلم نگویم؟ صابر ابر دارد، خودتان تا آخرش را بخوانید.

روز سوم جشنواره- 15 بهمن 1392

*این نوشتار تنها حس نگارنده از حضورش در سومین روز جشنواره فیلم فجر است.


اول: مردن به وقت شهریور چندپله بالاتر از به خاطر پونه بود، اگرچه هردو خوش ساخت بودند، داستان و شخصیت‌پردازی داشتند، اما مردن به وقت شهریور پایان امیدوار کننده‌ای داشت، معضلی اجتماعی را هدف قرار داده‌بود و بدون آنکه در دام شعارزدگی و یا حتی زیبا جلوه دادن کار غیراخلاقی بیافتد، مشکل را مطرح کرده‌بود، ارزش دیدن داشت.

دوم: برف را ندیدم، انهم به خاطر یک اشتباه فاحش!!! چه کسی بدون توجه به تاریخ روی بلیطهای جشنواره انها را جدا کرده به مسئول بلیط می‌دهد؟ چه کسی بلیط سودای سیمرغ 3 روز 22 بهمنش را به جای سودای سیمرغ 2 روز 14 بهمن می‌دهد؟ چه کسی فکر می‌کند مسئولین جشنواره بدون حک کردن تاریخ هر روز بر روی بلیطها، بلیط منتشر کرده‌اند؟؟

جواب تمام این چه کسی‌ها، تنها یک نفر است! «من». بله، به صورت کاملاً اتفاقی(خواست خدا بود.) فهمیدم بلیطهایم را اشتباه آورده‌ام، با مسئول سینما صحبت کردم و چون از قبل با هم آشنایی داشتیم* با من راه آمد، حتی قرار شد روز 22، بلیط روز 14 را بدهم و بروم.

سوم: امروز میرکریمی را دقیقاً نمیدانم چه‌طور توصیف کنم، من اینطور که بدون تکرار و اصرار بر نکات ریز مفهومی را به تماشاگر انتقال دهند می‌پسندم، مثل پای مصنوعی پرستویی، در ِ عقبی بیمارستان و زمان جنگ و غیره، ولی باید روی فیلم بیشتر فکر کنم.(البته نمی‌توانم این مسئله را نادیده بگیرم که از دیدن نوزاد در ساک لباس دلم ذوق‌ذوق می‌کرد.)


*آشنایی به انجا برمی‌گردد که حراست سینما قصد داشتند بنده و دوست محترم را بابت ضبط کردن صدای فیلم از سینما به بیرون بیاندازند، در زمانی که در مورد بلیطها توضیح می‌دادم، تا توانستند اطلاعات از بنده و محل تحصیل و چرای آمدنمان پرسیدند.

 

مارتی و پیمان و مانی و بچه‌ها «دومین روز جشنواره»

روز دوم جشنواره- 14 بهمن 1392

*این نوشتار تنها حس نگارنده از حضورش در دومین روز جشنواره فیلم فجر است.


اول: ملبورن کپی نازلی بود از هرآنچه آرزوهای بودنش را داشت، البه به جز تیتراژش که شخصاً پسندیدمش، اگرچه شباهتش به تیتراژ قاعده تصادف را نمی‌توان نادیده گرفت.

قرار نیست از تولید به مصرف نقد بنویسم، فقط «حس نگارنده» مطرح است و آنچه دیده و شنیده. ملبورن مارتی قاعده تصادف را داشت، که رفته بود و از آن سر دنیا با امیرعلی(پیمان معادی) این یگانه مرد مهربان و همسردوست در مورد آداب آمدن و انچه در انتظارشان است صحبت می‌کرد، خواهر پیمان(روشنک گرامی) همان دخترک عاشق مارتی قاعده تصادف است.

خانواده‌ای در انتظار اتفاقی خوشایند هستند و بعد فاجعه رخ می‌دهد، حال آدم‌ها می‌مانند و رفتارهایشان و تصمیم‌های آنی که نشان از درون و اصل آنها دارد. دیدن ملبورن مثل این می‌مانست که بعد از دیدن فیلم دیگران، کپی هندیش را با بازی آمیتا باچان به  زور به خوردتان بدهند، حکایت ملبورن هم حکایت دیدن جدایی با پیمان معادی و لیلا حاتمی است، اگرچه نگارجواهریان از آمیتا باچان به مراتب بهتر است.

ضربه فیلم خوب بود، مردن یک نوزاد، مخصوصاً که به قول دوستی همه مانند من نمی‌دانستند ممکن است نوزاد دچار سندرم مرگ در خواب شده‌باشد و همین شکشان را به افراد حاضر بر می‌انگیخت، ولی رفتار شخصیت‌ها مناسب نبود، در واقع با عقل و منطق فیلم مطابقت نداشت، چرای دروغ‌ها و حتی ترس‌ها بی‌معنی بود. همچنین فیلم دچار سندروم فیلم اولی هم بود، پر دیالوگی و تاکید گفتاری بر حس‌هایی که باید مخاطب از بازی بازیگر دریابد.

دوم: زندگی جای دیگری است، خودکشی بابرکت، من حرف خاصی ندارم، چون به نظرم رسید فیلم هم حرف خاصی ندارد. لحظه‌ای که یکتا ناصر با آرایش غلیط دهه 70 و موهای زرد در کنار بهداد با سبیل نازک در کادر ظاهر شد، لحظه‌ای شک کردم که نکند ژانر فیلم عوض شده و وارد بخش تخیلی و فانتزی فیلم شده‌ایم!

 سوم: مهمان داریم، ابتدا سیاه بود، اما پایان فیلم از آن دست پایان‌های یک نفس راحت و لبخند گوشه لب بود، اگرچه صندلی کناریم ناراحت بود از حضور حسین و عباس که از سرو رویشان می‌بارید شهیدند.(و این باریدن چه کفری در می‌آورد از بعضی‌ها.) جو سالن موافق بود، همه دوستش داشتند، مجبور نشده‌بودند به پذیرش چیزی، ولی نظرات متناقضی در اطراف فیلم شناور بود، شاید چیزکی از نگاهم دور مانده، پایان‌بندی خوب بود، ولی شاید به خاطر خود کارگردان و آنچه نمی‌دانم لازم است بیشتر تامل کنم و دوباره ببینم.

چهارم: انارها نارس، مثل توهین به صنف همان‌هایی است که در ابتدای فیلم با عنوان «انتخاب بازیگر» از آنها نام برده می‌شود، چهره آناهیتا نعمتی با بینی عمل کرده و غیره چه تناسبی با زنی از طبقه فرودست دارد، تنها تلاش برای نزدیک‌تر کردن بازیگر به نقش صورت کدر و لباس‌های گل‌منگلی و صدای خش‌دار و لهجه عجیب و غریب انسی بود، بماند که کل فیلم ترس از تپق زدن آناهیتا نعمتی و اردکی راه رفتنش جان به لبم کرد و مهم‌تر از همه دقیقه‌ها که نمی‌گذشت.

نخستین روز جشنواره

*این نوشتار تنها حس نگارنده از حضورش در اولین روز جشنواره فیلم فجر است.


ساعت 5 عصر روز شنبه 12 بهمن سال 1392- میدان شهدا- سینما شکوفه

اولین فیلم خانه پدری، داستان را می‌دانستم و دعا می‌کردم صحنه‌های مربوطه حتی در لحظه اخر حذف شده‌باشد. پرده عریض‌تر از آنچه بود که ما تصور می‌کردیم و ما در مرکز آن نشسته‌بودیم، جای شاید نقره‌ای سینما. از اولین صحنه‌ها اضطراب و ترس از لحظه بعدی به جانم نشست، تصویر قبری که به دست پسرکی کنده می‌شد، دخترکی که سراسر ترس و دلهره بود و چیزی مرموز و ناشناخته که در کل فضای فیلم جریان داشت، حسی سیاه و پر از دوده و نفرت و خشونت!

باز هم مثل هیس به مخاطبان بی‌گناه فکر می‌کردم، کسانی که شاید مثل من اماده نبودند و مثل من با پاهای خودشان به مسلخ روحشان نیامده‌بودند! شاید این لحظه کارگردان دل‌شاد است از این همه تاثیر، چرا که نه؟! کشیده شدن دخترک فیلم بر روی پله‌های آجری و بعد... چرا باید بگویم؟ هیچگاه شده به این نتیجه برسید که کاش به نصیحت کسی گوش می‌دادم؟ این نصیحت از آن دست نصیحت هاست که اگر به آن عمل نکنید بعداً حسرتش را می‌خورید «خانه پدری را نبینید.» اگر این نصیحت حس کنجکاویتان را تحریک می‌کند، پیشنهاد می‌دهم که توضیح کاملی از فیلم را بخوانید، و بعد اگر دلتان و روحتان خواستار دیدن چنان فجایعی بر پرده عریض سینما بود، خودتان را به تاریکی سالن و سیاهی فیلم بسپارید.

صدای کف زدن‌های آخر فیلم برایم از همه چیز دردناک‌تر بود، و مضحک‌ترین بخش قضیه میزان به هیجان آمدن و دست‌زدن‌های آقایان حاضر در سالن بود. گویا فمنیسم در وجود همه ایرانیان رسوخ کرده و ریشه دوانده، حتی مردان! حتی مردان!