سلام
جشنواره 94 شروع شد و برای ما در سینما ماندانا شروع شد، آنچنان راضی در حضور در این سینما نیستم، مخصوصا که پول سینمای درجه 1 دادم و سینما درجه یک نیست، اما نزدیک است، بسیار بسیار بسیار نزدیک، نزدیک و نزدیکتر از حتی شکوفه، در کل، من از سینما ماندانا و حوالیاش خوشم نمیآید. نقطه، غرهایم تمام شد.
فیلم آااادت نمیکنیم اولین فیلمی بود که دیدم، ضعف فیلمنامه! مکل همیشگی! خلاقیتی در کارگردانی وجود نداشت و البته انتظاری در ان حد هم نمی رسید، مسئله ناامیدی من در حین دیدن فیلم و در پایان فیلم بود، مغزم تمام تلاشش را میکرد که بهترین مدل معما و حل معما و غافلگیرکننده ترین جواب را پیدا کند اما فکر میکنم فیلم نامه نویس علاقه ای به این «ترین»ها نداشته و به نظرش همین که فیلمی بسازد با یک ایده مجهول مرکزی و چند شخصیت بلاتکلیف که پشت در خودشان را میزنند و زنهایشان وسواس دارند کافی است.
معرفی شخصیت نمیخواهد، چراکه مرد ماجرا سیگار میکشد، زن ماجرا خوش بو کننده در هوا اسپری میکند و این یعنی معرفی شخصیت، و باقیش هم مهم نیست.
ناامیدی درد بدی است، گاهی فکر میکنم فیلم نامه نویسها و کارگردانها درست است که ایده هایشان همه درونی و بدون ماجرا و فراز و فرود است اما پتانسیل عمیق تر شدن دارد. گاهی که به بد سلیقه گی معمارها و مهندسین داخلی، در داخل خانه ها نگاه میکنم، با خودم میگویم کاش میشد دست ببرم و دیواری را بردارم، سقفی را تغییر دهم، جای اتاق و سرویس و حمام را عوض کنم، اما نمیشود، بنا ساخته شده و بالا رفته، مثل فیلمها، ناامیدانه ساخته شده، پروانه گرفته و اکران شده، نمیشود به همین راحتی مشکلات شخصیت و ماجرا و داستان و حل مسئله را در انها درست کرد، همه چیز تمام شده، در ناامیدانه ترین حالت ممکن.